| |
دولت عشق
گفت: فقیرم.گفتند: نیستی.
گفت: فقیرم! باور کنید. گفتند:نه، نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.و حال و روزش را تعریف کرد. گفت که چه قدر دستهایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد. ولی امام هنوز فقط نگاهش می کردند.
گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.گفتند: صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی
که از ما متنفری؟ از ما فرزندان محمد
گفت: نه! به خدا قسم نه.((هزار دینار؟))
-نه! به خدا قسم نه. -دهها هزار؟ -نه! باز دوستتان خواهم داشت.
-گفتند:چطوری می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف نمی فروشی؟
((چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما در دارایی تو هست؟))
| |
| |
|